مصاحبه با٢خونخوار و جنايتكار صرب+١٨
نوشته شده توسط : a.t.leskoklaye
آنچه در این گزارش می خوانید حاصل گفتگوی من با دو جانی نژادپرست صرب است. سئوال ها را حذف کردم و گفته های آنان را در قالب گزارشی که به نظرم بسیار سیاه است آوردم. و این که برخی از جزئیات گفته های آنان را نیاوردم؛ یعنی نتوانستم که بیاورم. زمستان ۱۳۷۲- سارایوو صبح از هتل می آیم بیرون. مقصدم زندان مرکزی «سارایوو» است. همراهم، یک دکتر دانشگاه سارایووست؛ با دکترای زبان و ادبیات فارسی. هنوز هم نمی توانم نامش را درست تلفظ کنم. دکتر «جاکوب» یا چیزی شبیه این. یک خودرو از فرماندهی نیروهای بوسنی در اختیارمان است. تا زندان مرکزی شهر باید از چند خیابان بگذریم که همگی زیر تیر مستقیم صرب هاست. پس از نیم ساعت به زندان می رسیم. داخل سلولی می شویم که دو تن از اسرای صرب در آن بسر می برند. قرار گفتگو داریم. نام یکی از آنان «هراگ» است و دیگری «یووان». هراگ ۸۰ زن و مرد مسلمان را سر بریده و یووان هم کمی کمتر. یووان از جنایتهای هراگ می گوید و هراگ از جنایتهای یووان. هیچ کدام از خودشان نمی گویند. یووان می گوید که هراگ به پنج زن مسلمان تجاوز کرده و بعد همگی آنها را سر بریده. هراگ هم می گوید که یووان سر چند کودک مسلمان را بریده.(۲) *** دو روز بود که صرب ها روستا را می کوبیدند؛ روستایی در دامنه سلسله جبال «ژوک». صدها نفر از اهالی این دهکده در محاصره کامل صرب ها قرار داشتند. «چتنیکها» با همه امکانات روستا را می زدند. گلوله های خمپاره و توپ یکی پس از دیگری خانه ها را ویران می کرد. گه گاه از داخل روستا صدای چند شلیک پراکنده به گوش می رسید. مردم روستا در زیر زمین خانه هایشان پناه گرفته بودند. در این دو روز صدای شیون کودکان، به سختی، اما شنیده می شد. آن چند کلاغی که روز اول روی درختان روستا دیده می شدند، در ابتدای روز دوم پرکشیدند و رفتند. صدای گاوها و گوسفندان هم قطع شد. همه انبارهای آذوقه به آتش کشیده شده بود. فضای روستا انباشته از دود بود. هر کسی که می خواست از محاصره فرار کند، هدف تک تیراندازهای صرب قرار می گرفت و نقش زمین می شد. جنازه صدها مرد و زن فراری اطراف روستا ریخته شده بود. خوشبخت کسی بود که کشته شده بود. یکی از چتنیکها به فرمانده «میلوو» شکایت کرد که چرا ما را معطل کرده ای؟ همان روز اول باید وارد روستا می شدیم. فرمانده میلوو گفت: «آدمهای صبوری نیستید. پس این گلوله های توپ و خمپاره به چه دردی می خورد؟» و بعد همان طور که با چاقویش بازی می کرد، ادامه داد: «خیالتان راحت باشد. به هر کدام از شما ۷- ۶ مرد برای سر بریدن و به همین تعداد زن و دختر برای تفریح می رسد.» بعد رو به «یووان» که در حال تیز کردن کارد سنگری اش بود، گفت: «یک ساعت دیگر وارد روستا می شویم. به همه بگو که جاندارها را وسط روستا جمع کنند: زن، مرد، پیر، جوان، سگ و گربه. همه را.» ساعتی بعد صدای تیراندازی قطع شد. دیگر هیچ صدایی جز سوختن خانه های چوبی و انبارهای کاه و یونجه به گوش نمی رسید. صرب ها در گروه های ۱۰- ۱۵ نفری وارد روستا شدند. گروه اول که از شمال روستا وارد کوچه پس کوچه ها شده بود از داخل خانه ای نیم سوخته هدف رگبار قرار گرفت. جوانی از آن خانه بیرون پرید و دوباره صرب ها را به گلوله بست. چند صرب افتادند. جوان دوید. صدای زنانه ای از خانه فریاد زد: «عدنان مواظب پشت سرت باش!» یکی از صرب ها نارنجکی داخل خانه نیم سوخته انداخت. عدنان تیراندازی می کرد و به طرف مسجد می دوید. یکی از صرب ها سوار بر جیپ عدنان را به رگبار بست. عدنان به زمین افتاد. پاهایش زخمی شده بود. یووان به طرف عدنان رفت تا سر او را ببرد، اما فرمانده میلوو فریاد زد: «او را راحت نکن. کارش داریم.» امام جماعت روستا و زن و دو دخترش را دستگیر کرده و به میدان اصلی روستا آوردند. یکی از صرب ها فندک خود را زیر ریش امام جماعت گرفت و آن را روشن کرد. دختر کوچک امام جماعت فریاد زد و سر و صورت خود را خراشید. یکی دیگر از صرب ها به زور کودکی را از آغوش مادرش گرفت و به طرف درختان پایین روستا رفت. مادر فریادزنان به دنبال کودک خود دوید اما لحظه ای بعد، سر بریده کودک در حالی که چرخ می خورد به طرف میدان محل تجمع پرت شد. مادر کودک بی هوش شد و به زمین افتاد. صدای شیون زنها و فریاد مردها بلند شد. دقایقی بعد دو کامیون برای بردن اسرا وارد روستا شدند. دستان مردها را بسته بودند و آنان را در یک طرف میدان نگه داشته بودند؛ زنان و دختران هم در طرف دیگر میدان. یکی از صرب ها پیرمردی را از بین مردها بیرون کشید. پیرمرد از ترس می لرزید. صرب، چاقوی خود را در آورد و گوش پیرمرد را برید. پیرمرد از درد به خود پیچید و روی زمین افتاد. هراگ از داخل یکی از کامیون ها یک جعبه مشروب روسی آورد. صرب ها مشغول نوشیدن شدند. هراگ دهانش را از مشروب پر کرد و به طرف یکی از مردها رفت و همه را تف کرد به روی صورت مرد. همان طور که می خندید او را به پشت خواباند و انگار که بخواهد چاقویش را تیز کند، آن را آهسته به گردن مرد کشید. مرد چند بار زیر دستان هراگ تکان خورد و بعد آرام گرفت. هراگ سر بریده مرد را بلند کرد رو به فرمانده میلوو و گفت: «این هم هدیه من!» و هر دو خندیدند. فرمانده شیشه مشروب را به طرف هراگ پرتاب کرد. هراگ آن را روی هوا گرفت و دهانش را از آن پر کرد، به طرف زنان و دختران رفت و رویشان تف کرد. چند بار دیگر این کار را کرد تا یکی از صرب ها دختری را از بین زنان بیرون کشید. دخترک جیغ می کشید؛ جیغ های بلند. آن صرب، لباس دخترک را پاره کرد و در برابر چشمان بهت زده مردم روستا به او تجاوز کرد. مردی از آن طرف میدان دوید و خود را به فرمانده میلوو رساند و گفت: «مرا بکشید ولی با آن دختر کاری نداشته باشید. او امروز صبح مادر و برادرش را از دست داده است.» فرمانده کاردش را به «سراداویچ» داد و گفت: «بیا پسر! بیا ببینم کارت را خوب یاد گرفته ای یا نه! شروع کن!» سراداویچ کارد را از فرمانده میلوو گرفت و مرد را روی زمین خواباند. دخترک با همان حال پریشان بلند شد و به فرمانده التماس کرد که با آن مرد کاری نداشته باشند. بی فایده بود. دخترک گلوی فرمانده را گرفت. به خیال این که خفه اش کند. در همین لحظه هراگ از راه رسید و گلوی دخترک را برید. خون به سر و صورت فرمانده پاشید. فرمانده گفت: «چکار می کنی دیوانه؟ کلی پولش بود. امریکاییها [نیروهای UN] پول خوبی بابتش می دهند.» هراگ همان طور که سر دخترک را در دست داشت با اشاره به زن های وحشت زده گفت: «کلی از این دخترها داریم. چند صد هزار دلار…» سراداویچ همچنان روی سینه مرد نشسته بود. فرمانده میلوو با خشم گفت: «چرا معطلی؟ می ترسی؟» سراداویچ چشمهای خود را بست و گلوی مرد را با زحمت از تن او جدا کرد. هراگ که هراس سراداویچ را دیده بود، تفی روی زمین انداخت و گفت: «ترسوها! شما به درد پشت میزهای دانشگاه بلگراد می خورید.» فرمانده میلوو رو به سراداویچ گفت: «خوب! هر کدام از دخترها را که می خواهی بردار!» حمله اصلی به مردم بعد از سوت فرمانده میلوو شروع شد. فریاد زنان و مردان بالا گرفت. بچه ها جیغ کشان شروع کردند به فرار. فرمانده میلوو مثل اینکه بخواهد خرگوش اهلی شکار کند، با کلت کمریش کودکان را نشانه می گرفت. با هر شلیک بچه ای روی زمین می افتاد. صرب ها سر می بریدند. گوش قطع می کردند و حتی پای یک پیرمرد را از بالای زانو بریدند. بعد از این سوت حدود ۲۰۰ جسد روی زمین ماند. هم زمین سراسر خون بود و هم لباس صرب ها. بعضی از صرب ها قبل از بریدن سر، چشم ها را کاسه سر در می آوردند. در آن گوشه میدان ۱۲- ۱۰ صرب، در حال تجاوز به زنان بودند. هر زنی که مقاومت می کرد با کارد سر از تنش جدا می شد. ساعتی بعد، آنان که زنده بودند، تعدادشان کمتر از بیست نفر بود. فرمانده میلوو متوجه تعداد کم زنده ها شد، فریاد زد: «دست نگه دارید! دست نگه دارید! به آنها برای کندن گور احتیاج داریم.» بیل ها و کلنگ ها را از پشت کامیون آوردند. میان مردان، امام جماعت روستا هنوز زنده بود. میلوو به هراگ گفت که آن پیرمرد را بیاور. او امام جماعت این بی زبان ها است. و بعد اشاره به کشته های وسط میدان کرد. فرمانده میلوو خطاب به امام جماعت گفت: «از خدایت بخواه تو را آزاد کند. یا نه، از پیامبرت خواهش کن که راحت بمیری.» بعد دستور داد زن و دختران امام جماعت را بیاورند. پیرزن و دختران را کشان کشان نزد فرمانده آوردند. فرمانده میلوو خطاب به هراگ گفت: «هی پسر! کمی تفریح کن!» هراگ یکی از دختران را گرفت و او را به گوشه ای برد و… فرمانده میلوو از یکی دیگر از صرب ها خواست که صورت امام جماعت را جراحی پلاستیک کند، چون ریش و قسمتی از پوست او سوخته است. آن صرب امام جماعت را خواباند و با چاقو شروع کرد به کندن پوست صورت او. رن امام جماعت مثل دیوانه ها فریاد می زد و فرمانده میلوو قهقهه. فریاد «الله اکبر» امام جماعت به هوا رفت. دخترش بیهوش شد. لحظه ای بعد سر بریده امام جماعت را توی شکم بریده زنش فرو کردند. غروب نزدیک بود. کار کندن گور دسته جمعی پایان یافت. جنازه ها را از وسط میدان به داخل گودال ریختند. صرب ها تعداد کمی از مردان را که زنده مانده بودند به داخل گودال انداختند و آنها را به گلوله بستند، عدنان هم جزو آنها بود. زن ها را پشت کامیون هایی که از راه رسیده بود انداختند. اما یک زن حامله هنوز سوار نشده بود. هراگ که کاملاً مست کرده بود، پیش فرمانده میلوو آمد. فرمانده به او گفت: «می خواهی باز هم شرط بندی کنیم؟» و بعد هراگ صرب ها را صدا زد تا هر کدام پول شرط بندی خود را بدهند. هر کدام از صرب ها چند مارک یا دلار وسط گذاشتند. یک بسته اسکناس جمع شد. هراگ زن حامله را روی زمین خواباند. ابتدا لباس هایش را پاره کرد. بعد گفت: «فرمانده! دختر است یا پسر؟» و فرمانده گفت: «مثل همیشه دختر!» و هراگ مثل اینکه بخواهد هندوانه ای را پاره کند، کارد را از پایین شکم زن فرو کرد و آن را به طرف بالا کشید. زن حامله دیگر فریادهایش قطع شده بود، بی جان نقش زمین بود. خون از اطراف دست هراگ بیرون می زد. وقتی بریدگی تا سینه زن آمد، هراگ فریاد زد: «باختی فرمانده! پسر است، پسر است.» کامیونها راه افتادند و پشت سرشان جیپ ها. صرب ها آواز می خواندند و می رفتند. همه جنازه ها در آن گور دسته جمعی دفن شدند، غیر از جنازه امام جماعت که از درخت آویزان بود و نیز جنازه زن حامله و جنین او که روی زمین افتاده بودند. صرب ها روی پیشانی جنین، با کارد، شکل صلیب کنده بودند. *** از زندان مرکزی شهر سارایوو بیرون می آیم. هوا سرد است. برف می بارد. سرم گیج می رود. تنگی نفس دارم. بی اختیار زمزمه می کنم: اَینَ الطالبُ بدَمِ المقتول…»(۳) پی نوشت: ۱- رضا برجی، عکاس و فیلمبردار بسیجی که سفرهای متعددش به نقاط جنگ زده جهان: افغانستان، چچن، بوسنی، کوزوو، تاجیکستان، لبنان و… از او چهره آشنایی در دنیای خبری مناطق جنگ خیز ساخته است. ۲- این دو جنایتکار جنگی صرب، چندی بعد در زندان سارایوو محاکمه شدند و حکم هر دو اعدام بود که اجرا شد.


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: ‏"حوادث" ,
:: بازدید از این مطلب : 886
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: