ماجرای گروگانگیری کنسول ایران توسط گروه تروریستی جیش الاسلام در عراق
نوشته شده توسط : a.t.leskoklaye
. ماجرای گروگانگیری از زبان فریدون جهانی گروگانگیری من توسط گروه‌هایی انجام شد که دشمن ما بودند. شهید نعیمی، دبیر اول سفارت ایران در بغداد اولین دیپلمات ایرانی‌ای بود که توسط گروه‌های تروریستی عراق به شهادت رسید. فروردین سال 83، شهید نعیمی در ماشین خود بودو به سمت سفارت ایران می‌آمد به رگبار بسته و شهید شدند، در حالی که کار او عمدتا فرهنگی بود. دو سه ماه بعد از شهید نعیمی؛ یعنی مرداد 83 مرا گروگان گرفتند. ایرانی‌ها هم قربانی تروریسم در عراق بودند. من به گروگانگیرها گفتم که ما و شما با آمریکا مشکل داریم چرا آنها را رها کرده و به سراغ ما آمده‌اید؟ به‌نظر می‌رسید شیعه و ایرانی بودن از نظر آنها جرم بود. پشت این گروه‌های تروریستی، تکفیری‌ها، بعثی‌های اطلاعاتی در دوره صدام و سرویس‌‌های اطلاعاتی کشورهای عربی قرار داشتند، چون کارهای تروریستی در عراق بدون حمایت آنها امکان‌پذیر نبوده و نیست. مگر این گروه‌ها چقدر امکانات دارند که بتوانند دست به سازماندهی و گروگانگیری بزنند؟ شاید بگویید: کشورهای عربی که با آمریکا همراه هستند! اما آنها در بحث تشکیل حکومت شیعه در عراق با آمریکا توافق ندارند. از گروه جیش‌الاسلام که مرا به گروگان گرفته بودند بعید بود که بدون حمایت نیروهای اطلاعاتی بعثی و کشورهای عربی این‌طور سازماندهی شوند، چون اعضای پائین (عملیاتی) این گروه آدم‌های بیسوادی بودند که بعید بود بتوانند کاری انجام دهند، مگر اینکه اطلاعات، پول و اسلحه به اینها داده می‌شد. جیش‌الاسلام با القاعده به خاطر دشمنی مشترکشان با آمریکا پیوند خوردند. چهارشنبه 14مرداد83 در جاده بغداد- کربلا در حرکت بودم. در 40 کیلومتری بغداد شهری به نام محمودیه است، بعد از این شهر، وسط جاده یک پل هوایی قرار دارد. من و راننده عراقی سرکنسولگری ما درکربلا به نام ابومحمد صبح در این جاده حرکت می‌کردیم. من از طرف سرکنسولگری مامور شده بودم تا در کربلا در جلسه دادگاه یک فر تبهکار به نام هادی عباس شنان شرکت کنم که چند زائر ایرانی را به قتل رسانده بود. سه‌راه لطیفیه- اسکندریه- محمودیه که من در آن ربوده شدم به سه راه مرگ معروف بود. سلفی‌ها کاری کردند که سه راه به این نام معروف شد. نرسیده به پل بعد از شهر محمودیه یک ماشین بی‌.ام. و مشکی(بعد از سقوط صدام، ماشین‌های زیادی بدون حساب و کتاب و نمره نشده از کویت و دوبی از طریق بصره وارد عراق شده بود که اکثرا دست دوم و ارزان قیمت بود) جلوی ما پیچید. مدل بالا بود و سقفش باز می‌شد. یک فرد مسلح با مسلسل از سقف بیرون آمده بود اشاره کرد که ما کنار بزنیم، به ابومحمد گفتم محل نده برو، ولی او احتیاط کرد چون ممکن بود ما را به رگبار ببندند، راه را بستند، یک جوان با تیربار آمد پایین، داد و بیداد می‌کرد. متحیر بودیم که چه اتفاقی افتاده است. ابومحمد به آنها گفت: آمریکایی‌ نیست کنسول ایران است. آنها هم فحش دادند. فحش معروفشان «کلب ایرانی» (سگ ایرانی) بود. یک رگبار جلوی پای من بستند. با زور ما را به سمت ماشین خود هل دادند و گفتند بروید تو ماشین بنشینید. ماشین‌های عادی از جلوی ما رد می‌شدند اما کسی جرات نمی‌کرد نزدیک شود. شاید حدودا چند دقیقه بیشتر طول نکشید که ما را دستگیر و سوار ماشین دیگری کردند. با اسلحه می‌زدند که سرمان را پایین نگه داریم. در ماشین نوارهای جهادی و حماسی گذاشته بودند. خوشحال شدم که حداقل دزدهای سرگردنه نیستند. مسیر جاده را برگشتند، ‌300-200 متر که رفتند به یک فرعی پیچیدند. یکی دو کیلومتر در خاکی رفتیم. افرادی منتظر آنها بودند و با موبایل تماس می‌گرفتند. ‌وقتی به آنها رسیدیم شروع به تکبیر گفتن کردند. مقصد ما از آنجا کلید خورد. دست‌هایم را به‌شدت و محکم از پشت بستند و چشم‌هایم را هم همین‌طور. مرا در صندوق عقب ماشین انداختند، آن هم در گرمای طاقت‌فرسای مردادماه عراق. ابومحمد را در صندوق عقب ماشین دیگری انداختند... 2جلسه مرا بازجویی کردند، گفتم هیچ زبانی جز فارسی بلد نیستم. اول باور نکردند ولی بعد باور کردند، چون می‌دیدند ابومحمد سعی می‌کند چیزهایی را به من بفهماند. از آن به بعد جلوی من راحت حرف می‌زدند و من متوجه حرف‌های آنها می‌شدم. یک شب به من و ابومحمد شک کردند، ما را زدند ولی باز چیزی نگفتم. یقین کردند عربی بلد نیستم در حالی که عربی‌ام خوب نبود ولی می‌فهمیدم. دو سه روز بعد ابومحمد را کشتند، اهل کربلا بود، روز قبل از کشتن ابومحمد، او را آنقدر زدند که لت و پار شد. جایی ما را برده بودند که کمتر کسی زنده از آنجا بیرون می‌آمد. فقط من زنده مانده بودم. 16روز طول کشید تا یک نفر را پیدا کردند که فارسی خوب بلد نبود. فارسی را دست و پا شکسته می‌دانست. خیلی سعی می‌کرد تا عربی آنها را به فارسی برای من ترجمه کند. من عربی آنها را فهمیده بودم ولی ناچار بودم صبر کنم تا مترجم هم ترجمه کند و بعد جواب بدهم. بعد از هر جواب هم کتک می‌زدند. آن روز از صبح تا ظهر با شلاق و کابل مرا زدند. هفته بعد یک بازجوی دیگر آوردند که لهجه داشت ولی فارسی را روان صحبت می‌کرد و خیلی از آدرس‌های ایران را بلد بود. من آنها را نمی‌دیدم چون یا روی خودشان را می‌بستند یا چشم‌های مرا. خیلی طول کشید که مترجم دوم را پیدا کردند. همان یک جلسه آمد و دیگر نیامد. جلسه دوم بازجویی خیلی سنگین بود و به‌نظرم فیلمبرداری هم کردند. من کنسول ایران در کربلا بودم و تازه برای این پست انتخاب شده بودم. زمانی که به عراق رفتم تازه آمریکا حمله کرده و صدام سقوط کرده بود. کارم کمک به زائران ایرانی بود که اغلب روادید و ویزا نداشتند و به کربلا می‌آمدند. معجزه زنده ماندن من در دست این گروه فقط یک معجزه بود، چون کسی که به دست آنها می‌افتاد زنده نمی‌ماند. خود را جهادی می‌دانستند، به هنگام سر بریدن افراد تکبیر می‌گفتند. 25 روز اول برای من جهنمی بود. عصر روز بیست و پنجم به جای دیگری رفتیم. فکر می‌کردم می‌خواهند آزادم کنند ولی بعد فهمیدم می‌خواهند مرا به فلوجه ببرند. فلوجه در اوایل اشغال عراق شهری بود که اسم آن لرزه بر اندام هر شیعه‌ای می‌انداخت. آن موقع می‌گفتند:«مجاهد فلوجه، جلاد»، برای همین فقط کلمه معجزه را برای زنده ماندنم می‌توانم به کار ببرم. در فلوجه اتفاقی رخ داد که یک معجزه بود و از اراده من خارج. در فلوجه خداوند حیات دوباره‌ای به من داد. یک خانواده سنی که پسرشان با یک واسطه به جایی که من در فلوجه نگهداری می‌شدم آمد و مرا دید. با من صحبت کرد و نام پدرم را پرسید. گفتم: محمد. گفت محمد علی؟ گفتم نه محمد. اسم او هم محمد بود. می‌خواست بره گفتم صبرکن پشتم را به او نشان دادم از جای شکنجه در پشت من خیلی ناراحت شد. ابومحمد رفت‌وآمد چشم مرا بست و گفت: به من اعتماد کن. یک شب مرا امانت گرفت و به خانه برد. برایم پزشک آوردند مرا و قسمت‌های شکنجه شده بدنم را معاینه کرد. دستور عکسبرداری داد ولی گفتند نمی‌شود امکان این کار نیست. از من پذیرایی گرمی کردند، حمام بردند و لباس‌هایم را عوض کردند.آن شب روحیه خراب 25شب گذشته‌ام ترمیم شد و من برای یک ماه بعد هم توانستم دوام بیاورم چون احساس کردم خدا به فکر من هست. نمی‌دانم آن خانواده الآن زنده هستند یا نه. خانواده بسیار فهمیده‌ای بودند، دلم می‌خواهد روزی بتوانم آنها را پیدا کنم و تشکر کنم. حتی کفش مرا هم واکس زدند، وقتی جدا می‌شدم پدر خانواده بر سرم بوسه زد و بعد مرا تحویل افراد دیگری داد. پدر محمد، فرهنگی بود و برادرانش تحصیلات دانشگاهی داشتند و روحیات و اخلاق ایرانی‌ها را می‌شناختند. می‌دانستند که ما با چایی قند می‌خوریم. به من پیراهن و ادوکلن هدیه دادند، تلفن تماس مرا هم گرفتند. موقع رفتن به خانه آنها چشم مرا بستند اما موقع بازگشت دیگر چشم مرا نبستند ولی گفتند جایی را نگاه نکن فقط یک چفیه روی سرمن انداختند. من لباس‌های خونی خود، چشم بندم و چیزهایی را که داشتم با خود آوردم و هنوز هم آنها را دارم... گروه‌های سلفی با آمریکایی‌ها مشکل داشتند ولی به اسم اسلام، جنایت می‌کردند و با شیعیان بدتر از آمریکایی‌ها برخورد داشتند. گروگانگیرها اطلاعاتی از من می‌خواستند که ربطی به من نداشت. بحث اسرای عراقی بازمانده از جنگ در ایران را مطرح می‌کردند. بعد هم اطلاعیه دادند که حاضر هستند در برابر آزادی 500اسیر عراقی مرا تحویل ایران دهند. اطلاعیه را که منتشر کردند مرا زدند. بعد از آزادی فهمیدم تهران در پاسخ اطلاعیه آنها گفته ما دیگر اسیر عراقی در ایران نداریم. این نشان می‌داد که افراد این گروه وابسته به رژیم صدام هستند. 3روز بعد از آوردن خبرنگاران فرانسوی 2جوان را که ظاهرا کروات بودند هم گرفتند که اصلا عربی بلد نبودند، هیچ‌کاره بودند. خیلی آنها را زدند. این 2جوان هم بسیار ترسیده بودند. ظاهرا شبانه با یک راننده عراقی در حرکت بودند که کمین می‌زنند و درگیری می‌شود. یک گلوله به دهن راننده عراقی می‌زنند و به پای یکی از این جوان‌ها هم گلوله‌ای اصابت می‌کند.این جوان بسیار زیبا بود طوری که گروگانگیران به او غزال می‌گفتند. دست‌هایشان را از کتفشان بسته بودند، خیلی می‌ترسیدند. یک‌بار با اشاره به آنها گفتم نترسند کشته نمی‌شوند. خیلی خوشحال شدند ولی آنها را بردند و سرشان را بریدند. قبل از من 2پاکستانی را گرفته و به اتهام همکاری با آمریکا کشته بودند. من مورد دوم بود و بعد خبرنگاران فرانسوی؛ وزارت خارجه ما اینها را نمی‌شناخت. سیمای جمهوری اسلامی همزمانی که خبر گروگانگیری مرا پخش می‌کرد در ادامه خبر گفت که این گروه همان گروهی هستند که یک ماه پیش 2پاکستانی را کشتند. فکر نکردند خانواده‌ام با شنیدن این خبر چه حالی می‌شوند. بعد از اشغال عراق من دومین دیپلمات در عراق بودم که ربوده شدم، اولی یک مصری بود. یک تبعه لبنانی به نام تونی آنتوم را هم گروگان گرفته و پیش من آوردند. دست و پای ما را به هم می‌بستند. پسری نورانی و با ریش بلند بود. فکر کردم شیعه است. اما صبح دیدم برای نماز بلند نشد. انگلیسی با هم صحبت کردیم، فهمیدم مسیحی است و در عراق یک کارخانه پنیرسازی دارد. گروه جیش‌الاسلام با لباس پلیس به کارخانه آنها ریخته و او و راننده کارخانه را گروگان می‌گیرند. یک شب پیش من بود ولی خانواده‌اش پول دادند و آزاد شد. می‌گفت یک ماه دیگر قرار است عروسی کند. بعد از آزاد شدنم از طریق دوستانی که به لبنان رفتند پیگیری کردم ولی او را پیدا نکردند ظاهرا به کشور دیگری رفته بود. اشتباه ما این بود که به هم نگفتیم هر کسی آزاد شد از نفر دوم به خانواده یا کشورش خبر بدهد. او هم وقتی آزاد شد چیزی نگفت و سریع به لبنان رفت. به او گفتم اینها سنی هستند و من شیعه، تایید کرد، اسم امام‌حسین(ع) و حضرت عباس را آورم او به سجده رفت. در مجموع 55روز گروگان بودم. 25روز یک جا، 22 روز یک جا و 7روز هم جای دیگر.


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: ‏"‏جنایت‏"‏ ,
:: بازدید از این مطلب : 531
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: