خاطرات یک نجات یافته از قتلگاه استالینی
نوشته شده توسط : a.t.leskoklaye
خانم استلماخ وضع شما در سيبري چگونه بود؟ هيچ يادتان هست كه روزهاي اولي كه وارد اردوگاه سيبري شديد چه قوانيني در آنجا حاكم بود؟ ما را يكسره به يك كليساي متروكه واقع در جنگل سيبري بردند. كليسا خيلي بزرگ بود و جاي زيادي داشت. در اين جنگل تعداد كمي روستايي زندگي و از چوب و ميوه هاي جنگلي و كشاورزي امرار معاش مي كردند. ساختمان كليسا در دل جنگل و حاشيه رودخانه قرار داشت كه محفوظ و مصون بود و از طرف سربازان ارتش سرخ محافظت مي شد. ما در اين محل اسكان داده شديم و حكم زندانيان را داشتيم و دقيقا روابط محافظين با ما، روابط با زندانيان و تبعيديان روسي بود. رحم، شفقت و انصاف اصلاوجود نداشت، سايه مخوف استالين بر سر ما چون كابوس بود و كافي بود با اشاره كوچك بريا وزير امنيت اتحاد شوروي همه ما را قتل عام كنند. شام و نهار ما عبارت از آشي بود كه شامل آب و مقداري رشته يا ماكاروني مي شد، به همراه يك تكه نان سياه خشك كه بايد مي خورديم و كسي هم حق اعتراض نداشت. در هر وجب انسان ها در كنار هم مي لوليدند، از بهداشت و حمام خبري نبود و اطراف جنگل و كليسا تبديل به توالت عمومي شده بود. در آب و هواي سنگين و يخبندان گاهي دما به منهاي چهل درجه مي رسيد و ما بايد در چنين شرايطي زندگي مي كرديم. هيچ وقت مي شد كه به ياد زندگي گذشته خودتان بيفتيد؟ خداي من، من فقط هشت سال داشتم. تصور اينكه به ما چه گذشت بسيار دشوار بود. گاهي شب ها خواب اتاق خودم را در شهرمان مي ديدم و در خواب لبخند مي زدم و وقتي چشم باز مي كردم و واقعيت را مي ديدم ناله و فريادم در مي آمد. مادرم مرا در بغل مي گرفت و مي گفت چه مي خواهم و من برايش تعريف مي كردم: مادر جان خواب مي ديدم در كنار پدر و شما در تختخواب خودم هستم ولي اينجا كجاست و عروسك هاي من كو؟ مادرم غمگين مي شد و مي گفت خدايا مرگ ما را برسان تا از اين ذلت نجات يابيم. مادرتان چگونه اين سختي ها را دوام مي آورد؟ آيا مهارت يا قابليتي هم داشت؟ مادرم زني باسواد، باهوش و فرهيخته بود. او علاوه بر علوم جديد به كارهاي ضروري روز مانند گلدوزي، خياطي، تزريقات، پرستاري و آشپزي تسلط كامل داشت و همين خصوصيات موجب شد نجات پيدا كنيم چون همه وقت و همه جا به ايشان نياز داشتند و او نيز با كاركردن در آشپزخانه و درمانگاه حداقل خود و مرا نجات داد تا مانند ديگران گرسنگي نكشيم. او حتي روزها به جنگل مي رفت و ميوه هاي درختي و سبزي جمع مي كرد، مرض و بيماري بويژه شپش و تيفوس بيداد مي كرد و هر روز عده يي مي مردند و در همان جا دفن مي شدند. تعداد اين مهاجران يادتان هست؟ آيا افراد برجسته يا فرهيخته جامعه هم در آن بودند؟ حدودا 10 يا پانزده هزار لهستاني بوديم :افراد سرشناس و معروفي از طبقه اشراف، هنرمندان، سرداران ارتش، استادان دانشگاه و غيره بودند كه در كنار هم شب و روز را سپري مي كردند. دختران زيبايي بودند كه براي سير كردن شكم در جنگل كار مي كردند و با تبر درخت را قطع كرده و هيزم خرد مي كردند و چه بسا از اين نوجوان ها كه زير درخت افتاده و جان دادند. چند سال در آنجا بوديد؟ ما حدود دو سال در آن منطقه نظامي و بازداشتگاه زنداني بوديم. بين ما جاسوسان حكومت زياد بودند و كوچك ترين حركت مخالف را گزارش مي كردند. نحوه جيره بندي هاي غذا و مايحتاج عمومي چگونه بود؟چون خاطرات بسياري از پناهندگان ايران در سيبري از وضع اسفباري حكايت مي كرد؟ براي ما لهستاني ها هم همين طور بود. روزي مادرم براي تهيه يك ليوان شير به صورت پنهاني به روستا رفت و چون پول نداشت آن قاليچه را داد و يك ليوان يا يك كاسه شير خريد كه اين گناهي بزرگ بود و نزديك بود مادرم را بازداشت كنند و فقط بخاطر اينكه سرپرست من بود او را بخشيدند. در اين منطقه يك انگشتر يا يك گوشواره را با يك كاسه شير عوض مي كردند و لهستاني هاي اسير و بيچاره و بيمار چاره يي نداشتند تا هرچه را كه دارند بدهند و شكم خود را با يك تكه نان سياه سير كنند. در اسمولنسك همه چيز با دنياي خارج فرق مي كرد. روحانيون مسيحي و كشيش هايي نيز در ميان ما بودند كه خود مجرم بوده و در تبعيد به سر مي بردند. آنها فقط دعا مي كردند و نماز مي خواندند و از خدا كمك مي خواستند. كمكي كه هيچ وقت نرسيد. سربازها اغلب روزها اسرا را ـ كه اغلب از پروفسورها و هنرمندان و اساتيد دانشگاه ورشو بودندـ براي كار اجباري و در مقابل مزد ناچيزي به جنگل مي بردند. من از آن روزها خاطره تلخي دارم كه هنوز وقتي به ياد مي آورم نفرت مرا از آنان برمي انگيزاند و آن اين است كه روزي سرما خوردم و مريض شدم و سرفه مي كردم كه مادرم و ديگران خيال كردند من مسلول شده ام. مادرم براي تهيه شير به جنگل رفت ـ البته پنهاني و با لباس مبدل ـ و موفق شد گردنبند خود را به يك روستايي بدهد تا يك كاسه شير تهيه كند. مادرم با خوشحالي به كليسا برگشت و در اين وقت مردي مريض و بدبخت تر از من و بشدت گرسنه كه نياز شديدي به شير داشت به مادرم حمله كرد تا شير را از دست او بگيرد و مادرم از دادن ظرف شير خودداري كرد. آنها درگير شدند و در نهايت كاسه شير بر زمين ريخت و... در آن هنگام فاجعه عظيمي رخ داد. شيون مادرم بلند شد كه مرتبا مي گفت خداي من اما ناله اش در سر و صداي اتاق گم شد و هيچ كس به دادش نرسيد. آخر اين چه عذابي بود كه بر من نازل شده بود، من بچه يي بودم كه تا چندي قبل در ناز و نعمت زندگي مي كردم، حالابايد اين سختي ها را تحمل كنم و اين دردي است كه هنوز قبلم را مي آزارد. حتي در آن روزها زني جوان و بسيار زيبا همسفر ما بود و تازه يك سالي از عروسي اش مي گذشت و آبستن بود. شبي درد زايمان به سراغش آمد و در سرماي سرد و سوزان بدون دوا و دكتر و پرستار وضع حمل كرد ولي بچه اش از سرما در جا جان داد و آن زن نيز روز بعد مرد. شوهر اين زن پس از اين ماجرا ديوانه شد و مرتب مي خنديد. به مرور زمان مرگ و مير عادي شد و هر كس كه مي مرد فقط مي گفتند «راحت شد». مرضي در بين لهستاني ها به نام مرض سينگا شايع شد. اين مرض به علت كمبود ويتامين و مواد غذايي در بين افراد و بويژه زنان و بچه ها نفوذ مي كرد و موجب ريختن دندان ها مي شد و حتي دندان هاي سالم راحت از دهان بيرون مي ريخت. اتاق هاي ما نمور و مرطوب بود و در سرماي چهل درجه زير صفر در يك اتاق زن و مرد و دختر و پسر در كنار هم مي خوابيدند. ساس و شپش و انواع جانوران موذي از سر و كول ما بالامي رفت. حمامي وجود نداشت و اگر كسي نياز به حمام داشت بايد آب يخ زده را به وسيله هيزم در ديگ مي جوشاند و بدن خود را با دستمال مي شست كه بو نگيرد. امروز قتلگاه ما و گورستان لهستاني ها فراموش شده و كسي اين فجايع را ثبت نكرده و مردم نمي دانند و ندانستند چه بر سر يك مشت زن و بچه و مردم فلك زده آمده است. در اسمولنسك دقيقا چه مدت زنداني بوديد؟ مدت اقامت ما در اسمولنسك نزديك به دو سال بود و بهترين آرزوي همه ما مرگ بود. دلمان مي خواست قبل از مردن يك وعده غذاي گرم مي خورديم. در خواب صدا مي كردم بابا بابا گرسنه هستم. آخر پدرم به دليل اينكه تك فرزند بودم خيلي دوستم داشت و غيرممكن بود چيزي از او بخواهم و او برايم فراهم نكند. اما افسوس وقتي چشم باز مي كردم سردي نيزه سربازان را روي گلويم احساس مي كردم و خواب شيرين من هميشه با تلخكامي تعبير مي شد. فقط دلم مي خواست بخوابم، زيرا خواب تنها چيزي بود كه جواب گرسنگي و تشنگي را مي داد. هيچ يادتان نيست كه دقيقا چه نوع افرادي از لهستان به اسارت برده شده بودند؟ آيا شخصيت هاي مهمي هم بود؟ استاد دانشگاه، نويسنده معتبري يا حتي بازيگر مشهوري؟ همانطور كه گفتم همه مهاجران از افراد عادي و ساده لهستاني نبودند. بلكه از افراد معروف و هنرمند و نويسنده و بازيگر مشهور تئاتر و تلويزيون نيز بودند از جمله هانكا اردنوونا هنرمند معروف لهستاني در ميان ما بود. اين خانم هنرمند بهترين اركستر اروپا را در بزرگ ترين شهرهاي اروپا برگزار مي كرد. همچنين فرماندهان ارتش نيز در ميان ما بودند و پس از اسارت در شوروي براساس توافق مسكو و انگليس و با حق به رسميت شناختن دولت در تبعيد لندن به رهبري شيكورسكي ارتش تشكيل دادند. در سال 1941م. ژنرال شيكورسكي در مسير رفتن به مسكو در تهران اقامت كوتاهي داشت و با موافقت مقامات ايران و متفقين قرار شد از كليه اسيران و مهاجران خواسته شود تا اول به تهران مهاجرت كنند و بعد از سرشماري و تاييد سازمان ملل و صليب سرخ جهاني به هر كشوري كه دوست دارند عزيمت نمايند. البته انتخاب كشورها نيز آزاد نبود و چند كشور پيشنهاد شده بود تا پذيراي لهستاني ها باشند. اما چگونه وضع شما در اردوگاه تغيير كرد؟ آزادي شما به چه علت بود و در نهايت چگونه سر از ايران درآورديد؟ نوامبر سال 1942 م. هوا بشدت سرد و جنگل پوشيده از برف بود در اين زمان كه دولت كمونيستي اتحاد جماهير شوروي خيال مي كرد با قرارداد قواي هيتلري مي تواند لقمه چرب غنايم جنگي از جمله بخشي از لهستان را ببلعد به ناگاه خود مورد حمله سربازان مهاجم هيتلري قرار گرفت و به خيانت بزرگ آلمان ها پي برد. اما ديگر دير شده بود و در اين پيمان نامقدس عده زيادي افراد بي گناه و انسان هاي شريف از غرب تا شرق اروپا به خاك و خون غلتيدند. در آن فضاي سرد و دردناك كه هر كدام از ما به مرگ و نيستي فكر مي كرديم با به صدا درآمدن ناقوس جنگ در مسكو صداي آزادي اسيران در بندهاي مخوف و وحشتناك تبعيدگاه گوش هاي ما را نوازش داد. فقط مانده بوديم به كجا و چگونه برويم و چه سرنوشتي در انتظار ما است و كدام ملت پذيراي ما مهمانان ناخوانده خواهد بود. در نتيجه ناگهان همه چيز تغيير كرد و دولت روسيه كمونيستي درگير جنگ شد اما اين صدا، صداي ناقوس آزادي براي اسيران و مهاجران لهستاني بود. نمي دانم چگونه احساساتم را بيان كنم. لبخندهاي بي رمق و كمرنگ ولي اميدوار روي لب ها ديده مي شد. به ما پيغام دادند آزاديم و به هر كجا مي خواهيم مي توانيم برويم. اول باورمان نمي شد ولي حقيقت داشت، اما مگر ناي رفتن و توشه سفر داشتيم. يك مشت مردم مفلوك، مريض و فقير كه قدرت انتخاب مسير را نداشتند. پناهندگي و حمايتي در كار نبود. ما را سرگردان و به اميدي واهي رها كرده بودند و ديگر حتي آن آش روزانه زندان هم قطع شده بود. ما هر كدام به نوعي نقشه فرار مي كشيديم و به نوعي اميد در دل هامان زبانه كشيد. يادتان هست وقتي باز مي گشتيد تعداد كساني كه در آنجا زنده ماندند چند نفر بودند؟ در اين زمان تعداد مهاجرين لهستاني در اردوگاه سيبري شامل 115 هزار لهستاني ـ 78 هزار غير نظامي و 37 هزار نظامي ـ بود كه در ماه هاي مارس و نوامبر 1942 م. روسيه را ترك كردند. از اين تعداد 18351 نفر كودك و نوجوان و جوان بودند كه تحت قيوميت سازمان ملل متحد به سوي سرزمين ايران حركت كردند. سرزميني كه براي لهستاني ها ايده آل و آرامش بخش بود. 652 هزار نفر ديگر تحت حمايت و حاكميت دولت شوروي باقي ماندند. در كتب معروف و منابع مستند خيلي از ژنرال آندرس صحبت مي شود حتي در برخي از منابع اشاره مي كردند كه ايشان در آن زمان براي آزادي لهستان مدتي به ايران و عراق آمدند؟ در اين باره چه اطلاعاتي داريد؟ ژنرال آندرس كه افسر مبارز لهستاني بود در دستوري اعلام كرد همه لهستاني ها مخصوصا مهاجريني كه به سوي ايران مي روند مي توانند ارتش در تبعيد را تشكيل داده و عليه فاشيسم آلمان به جنگ بپردازند. اين ارتش تشكيل شد. گروه هاي عازم ايران و خاورميانه با هدف عبور از ايران و عزيمت به سوي فلسطين، هند، نيوزيلند و آفريقاي جنوبي در دسته ها و گروه هاي متعددي آماده حركت شدند و البته سازمان ملل و سازمان وابسته به واتيكان و دولت انگلستان در اين مرحله حمايت و گاهي هم پول جهت نيازهاي اوليه اُسرا مي دادند. ايشان خيلي تلاش داشتند كه لهستان را از دست اجانب و اشغالگران بيرون بيارند و در نهايت هم تلاش هاي ايشان بود كه موثر واقع شد. نحوه خروج شما از روسيه چگونه بود؟ چگونه توانستيد از دست روس ها رهايي يابيد؟ اما عده يي در روسيه ماندند و عده يي مثل ما به مقصدي ناشناخته اما از راه ايران آماده رفتن شدند. هركس دنبال جل و پلاس خود بود تا آنها را جمع و جور كند. بالاخره ساعت موعود فرا رسيد. روي هم پنج پل متحرك آماده شد. ما سوار پل متحرك چهارم شديم. چون هوا بشدت سرد و تاريك بود هر دسته يي يك فانوس در دست داشتند. به محض حركت در اولين ساعت عزيمت يكي از پل هاي متحرك به علت توفان شديدي كه بلافاصله حادث آمد واژگون شد و عده زيادي در رودخانه غرق شدند، در مسير رودخانه و در مسير حركت آب با پا روي چوب مي رفتيم. من الان نمي دانم چه مدت روي آب بوديم و وقتي در خشكي پياده شديم آن محل چه نام داشت. بعضي ها مي گفتند اينجا ولادي وستك است، ما وارد يك روستا شديم. آنجا خانه يي بود كه از چوب ساخته شده بود. عده يي از ما به خانه روستايي رفتيم كه چهار پنج نفر در آنجا زندگي مي كردند. چگونه ايران را انتخاب كرديد؟ ما بايد از طريق ايستگاه ولادي وستك به بندر كراس نووسك مي رفتيم تا از اين بندر توسط كشتي مسافربري به طرف بندرپهلوي (انزلي) رهسپار مي شديم. اين مسير را مادرم قبلاتنظيم كرده بود. از اين نقطه بود كه نصف مهاجرين به طرف شرق به راه افتادند. مهاجرين از مسير ايران دو قسمت شدند، بخشي از طريق تركمنستان و عشق آباد به مشهد و از آنجا به اصفهان و اهواز و به طرف هند رفتند و بخشي هم كه ما جزو آنها بوديم به طرف بندر انزلي رهسپار شديم تا از آنجا به اصفهان و اهواز و آفريقاي جنوبي و زلاندنو رهسپار شويم. ما با چند روبل سوار قطار شديم. البته مي دانيد كه كوپه مسافري نداشت و كلاقطار حمل بار و حيوانات بود و ما هم جزو حيوانات محسوب مي شديم. در بين راه و در يك ايستگاه فرعي قطار متوقف شد و اعلام كردند اگر كساني مي توانند مقداري نمك از اين منطقه جمع كنند و تحويل بدهند پول مي گيرند. مادرم كه منتظر چنين فرصت مناسبي بود، خود و مرا به كار واداشت و ما با گرفتن يك گوني از سرباز بلشويك براي جمع كردن سنگ نمك به فعاليت پرداختيم. وضع شما در بندر كراس نووسك چگونه بود؟ ما محكوم بوديم فقط حركت كنيم، با قطار ويژه حمل حيوانات به بندر كراس نووسك كه بندري در تركمنستان و آن سوي درياي خزر بود رفتيم. در بندر نيز انبوهي از لهستاني ها در هم مي لوليدند و هركس سعي مي كرد خود را به نحوي به كشتي مسافربري كه البته كشتي باري و بسيار كثيفي بود بيندازد و از منجلاب موجود رهايي يابد. لهستاني هاي بسياري كه قبل از ما نوبت گرفته بودند سوار كشتي شدند و مادرم دست مرا گرفت و در يك لحظه به درون كشتي پريديم. در كشتي هيچ گونه امكانات بهداشتي و دارويي نبود و آب خوردن مسافران از آب شور دريا تامين مي شد كه مصرف آن ابتلابه انواع بيماري ها را ايجاب مي كرد. در اين كشتي تيفوس بيداد مي كرد و تعداد لاشه هاي مرده ها بيش از زنده ها جلب نظر مي كرد و كاركنان كشتي تك تك مرده ها را به داخل آب پرت مي كردند. به عبارت ساده تر بگويم آن كشتي نبود بلكه يك تابوت دسته جمعي بود كه مرده ها و زنده ها بطور مساوي روي هم مي غلتيدند. وقتي به بندر انزلي رسيديد ايران را چگونه ديديد؟ چه احساسي داشتيد؟ قبل از آن از ايران چه تصوري داشتيد؟ گروه گروه لهستاني به ترتيب وارد بندر شدند و از طرف صليب سرخ بين المللي تيمي مركب از انگليسي ها و هندي ها به استقبال ما آمده بودند و از تازه واردين ثبت نام مي كردند. پزشكان هندي مشغول مداوا و معاينه تازه واردها شده و مرده ها را از زنده ها جدا مي كردند. تعدادي از فوت شده ها را به طرف گورستان بندر انزلي حمل كردند تا تحت نظر صليب سرخ محترمانه دفن شوند. گروه ما شامل كودكان، زنان و سالخوردگاني بود كه بتدريج مردان و سربازان اسير هم به آنها اضافه مي شد. بر اساس ليست ثبت نام شده ها ما را به هتلي در بندرانزلي برده در اتاق هاي هتل جاي دادند علاوه بر آن مجوز تهيه دوا و سهميه بندي مواد غذايي به همراه كمي پول به هر كدام مي دادند. در هتل از ما پذيرايي خوبي كردند و براي اولين بار بعد از دو سال راحتي را بدون بيم و هراس تجربه كرديم. اسم هتل يادم نيست اما هنوز آن هتل در بندر انزلي وجود دارد. ثبت نام از مهاجرين توسط هيات صليب سرخ و با سرپرستي انگليسي ها انجام مي شد كه البته در اين اقدام منظور ديگري نيز وجود داشت و آن جدا كردن جوانان و مرداني بود كه قابليت نظامي گري و جنگ داشتند و از آنها براي تشكيل ارتش در تبعيد با موافقت بين المللي و تهران براي نبرد با نيروي آلماني مستقر در اروپاي غربي استفاده مي شد


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: ‏"‏کشتار‏"‏ ,
:: بازدید از این مطلب : 698
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: